Arezoo
@arezoo58.bsky.social
📤 957
📥 315
📝 16303
قبل تر وبلاگ نویس، عاشق رنگ و نقاشی و عکاسی!
امروز دخترک بهم زنگ زد و گفت مامان کجایی، خرید کردم و پست داره میاردش خونه، گفتم چند روزه درگیر مداوای بابابزرگم و امروز میخواستم برای خودم باشم. چند دقیقه بعد پیک این دسته گل رو برام اورد، هم خوشحال شدم و هم عذاب وجدان گرفتم. دخترک مهربون من، خواسته خوشحالم کنه در این روزها که بخاطر بابا غمگینم.
about 1 hour ago
1
13
0
بابا رو بردم سونو، چند قدم مونده به پارکینگ زیر نم نم بارون سلامه سلانه قدم زدیم، هوا خنک و دلپذیر بود و بارون ریز می خورد توی صورتمون، به درخت های کهنسال و بلند پیاده رو نگاه کردم و فکر کردم چقدر خوشبختم این لحظه ها که هنوز بابا هست!
3 days ago
2
63
0
زلزله اومد، با احساس تاب خوردن بیدار شدم!
6 days ago
12
50
0
اینروزها احساسات عجیبی رو تجربه میکنم، غم، امید و هراس. نوشتن در اینجا آرومم میکنه، تنها پلتفرمیه که درش فعالم، میخوام بیشتر بنویسم از اینروزها و از بابا. میخوام اینجا با صدای بلند فکر کنم، مثل ایام وبلاگنویسی؛ اخرین بار اونجا چنین احساس خوشایندی داشتم و خوشحالم که اون تجربه تکرار شده.
8 days ago
5
55
0
پرستار بهم میگه بابا تمام روز بی حاله، ناهار نمی خوره و گرفته ست، اما صدای ماشین شما رو که میشنوه سرحال میشه و از جاش بلند میشه، یاد پیرارسال افتادم که بابا کووید گرفته بود و توی خونه به اکسیژن وصل بود، پرستاری که ازش مراقبت میکرد؛ بهم میگفت به خدا تا شما میاین عدد اکسیژنش بالا میره و من می خندیدم./
8 days ago
7
53
1
۱/ فراموشی بابا شدیدتر شده، مثل بچه ها لج میکنه، گاهی هم در قالب یک دیکتاتور مثل ایام قدیم. امروز حس کردم واقعا بریدم، باید بابت یکی از داروهاش سی میلیون واریز میکردم، اصرار داره سی هزار تومنه! میگم پدر من، مگه میشه داروی به این مهمی سی هزار تومن باشه؟ زیر لب زمزمه میکنه، سه هزار تومن، سی هزار تومن
9 days ago
5
55
0
بیست سال پیش که وبلاگ داشتم، نوشتن از رنج و دغدغه ها سبک و آرومم میکرد، اما الان برعکس شده، وقتی ازشون مینویسم حتی احساس همدردی دیگران که بسیار هم ارزشمنده؛ غمگین ترم میکنه. انگار به اشتراک گذاریش سبب میشه برام جدی تر بشن و نتونم ازشون فرار کنم. فرار، نادیده گرفتن، انکار، هر چی که هست؛ چاره همونه./
9 days ago
1
47
0
انقدر درگیر بیماری بابا هستم، مرد پروتستان را خوندم مرد پروستات!! بعد فکر کردم یعنی چی؟! دوبار خوندم تا متوجه شدم!
9 days ago
1
43
0
دو تا از داروهای بابا رو گرفتم، وقتی پلاستیک دارو رو گرفتم تو دستم انگار دنیا رو بهم داده بودن، زیر نم نم بارون با قدم های بلند و قلب اروم رفتم سمت خانه ی پدری. این فشار و اضطراب شدیدی که دو روزه آوار شده روی زندگیم، از حداقل های حقوق شهروندی و انسانیه، اما برای یک خاوری دستاورد به حساب میاد دوستان.
11 days ago
6
64
1
این دو روز تمام داروخانه های شهر رو به کمک دوستان پزشک و هر چی رابط و آشنا داشتیم؛ شخم زدیم و امپول های بابا پیدا نشد. برای جلوگیری از پیشرفت متاستاز به تزریقش نیازه و اصلا موجود نیست، قرص دیگری هم انکولوژیست تجویز کرده که امریکایی ست و نایاب، از مافیای دارو قیمت گرفتم ۱۱۲ عدد، ناقابل ۱۱۸ میلیون!
12 days ago
23
62
2
دخترک برگشته، به خاطر آلودگی بسیار شدید بچه ها مریض شدن و خوابگاه خالی شده، سرفه و اسهال و ... جدا از این مصیبتِ هوای کثیف تهرون، غذای سلف شهید بهشتی هم مسموم بوده و بچه ها مسموم شدن، نمیدونم از هواست که دخترک مریض شده یا از مسمومیت. خاک برسرتون که غذای سلف بهترین دانشگاه ایران مسموم و ناسالمه.
15 days ago
7
60
0
reposted by
Arezoo
Shebreh
17 days ago
سفید ... معانی و مفهوم کلمات رو هم عوض کردن!
0
33
4
اداي آدم هاي شاد رو در آوردن كمك ميكنه باورت بشه هیچ غمي نداري، فقط اخر شب ها مجازم که خودم باشم، تصمیم دارم انقدر طی روز خودم خسته کنم تا شبها مجال فکر کردن نداشته باشم و سریع خوابم ببره. فعالیت زیاد، به تعویق انداختن افکار منفی و بازگشت به استودیو و شروع کار، فعلا این راهکارها به ذهنم رسیده./
22 days ago
2
38
0
میخوام بیشتر بابا رو ببینم، بیشتر باهاش وقت بگذرونم، بیشتر نگاهش کنم، به موهای سفیدش، به سلانه سلانه راه رفتنش، باید صداش رو توی ذهنم نگه دارم وقتی صدام میزنه: ارزوی من! بعد از اون هیچکس دیگه اونطور نگاهم نمیکنه، اونطور با عشق و تحسین و غرور، اون نگاهها زخم همیشه باز من خواهد موند، تا اخرین نفس./
22 days ago
0
45
0
دیروز همزمان با خاکسپاری عمو، ریپورت ام ار ای بابا هم اماده شد، میون بدو بدو و کارهای مراسم؛ متوجه شدم کنسر بابا متاستاز داده به مغز استخونش. کوه رو روی شونه هام حمل میکنم، یک اندوه سنگین و غریب توام با ترس از دست دادن و یک پرسش کریه و سمج: چقدر زمان دارم؟ با همه ی وجودم «تاسیان» رو زندگی میکنم./
22 days ago
0
53
0
در اتفاقی بی سابقه، مامان ازم دلجویی کرد، برای نشون دادن حمایت و حسن نیتش کاری کرد که فکر نمیکردم تا پیش از مرگم ببینم. امشب به این مرد گفتم درسته دوستان خیلی خوبی دارم، درسته که عاشق بابام اما عشق مامان التیام بخشه و با همه شون برابری میکنه، امنیت قشنگی درش هست و تا کسی ازش محروم نباشه درکش نمیکنه.
27 days ago
9
57
0
هفته ی آینده قراره دوستان دوران دبیرستانم رو ببینم، یکیشون رو بیست واندی ساله که ندیدم، نازنین ترینشون. یه دختر فوق العاده شاد و شیطون و بامعرفت بود، بعد سالها امروز تلفنی حرف زدیم، جالبه همون احساس راحتی و نزدیکیِ اون روزهای دور؛هنوز بینمون بود، شنبه ی آینده قراره ببینمش و خوشحالم.
28 days ago
2
58
0
۱/ پیرو پست قبل و اندوه ناشی از اون؛ تا صبح خواب های عجیب دیدم، خواب دیدم امتحان ریاضی مهندسی دارم و میرم سر جلسه و هیچی بلد نیستم، یه اضطراب عجیبی رو تجربه کردم که وقتی بیدار شدم؛ یک ربع طول کشید تا ویندوزم بالا بیاد. فکر میکنم ترس مهاجرت فرزند از خود مهاجرت سنگین تره
29 days ago
1
41
0
بهم گفت مامان دلت چی میگه؟ توی دلم زار میزدم که خدا کنه نشه، زمزمه کردم داری سفت و سخت المانی می خونی، انگلیس از کجا دراومد؟! گفت سوال همیشگیتو بپرس: من بعد چند وقت میتونم بیام دیدنت؟!
29 days ago
0
51
0
دخترک امشب زنگ زد و گفت مامان دلم برای دست پختت تنگ شده، رستوران و غذاهای خوشمزه ی عمه به کنار؛ دلم برای غذاهات تنگ شده. اخرش گفت چون مریضی و حال نداری یه نیمرو هم با دستهای خودت درست کنی و بفرستی کافیه (پدرش فردا یه روزه میره تهرون)، گوشی رو که قطع کردم اشکهام ریخت، دارم براش ماکارونی درست میکنم./
about 1 month ago
9
61
0
تو غمِ همیشگیِ منی، تو همیشه با ما و با منی، حتی در شادترین لحظات. یادت همیشه هست، میسوزونه و خاکستر میکنه و کاری از دستم برنمیاد. به وسعت همه ی دنیا دلتنگتم، دلتنگ صورت ماهت، چشمهای درخشانت و خنده هات. پونزده سال از پرواز تو گذشت و غمت هنوز هم تازه ست ساناز، تازه، بی رحم و جانگزا./
about 1 month ago
1
52
0
دو روزه کربوهیدرات رو کم کردم، کولی بازیِ شکموی درون به بهانه ی جراحی و دوران نقاهت کافیست!
about 1 month ago
0
34
0
این داور جدید در برنامه ی زن روز، ازاده پور اکبر، همدانشگاهی من بود، یعنی همکلاسی. همون زمان با یه پزشک ازدواج کرد و بعد فارغ التحصیلی کلا دیگه ازش خبر نداشتیم، چند وقت پیش از دوستان شنیدم سالهاست جدا شده و از ایران رفته و امشب یهو اتفاقی در اینستا دیدم داور برنامه ی زن روزه و ظاهرا فشن دیزاینر شده.
about 1 month ago
0
42
0
چهارتایی های آبان.
about 1 month ago
6
69
0
اول اذر مهمونی دعوت شدم دوستان، دقیقا مصادفه با پایان دوره ی نقاهتم که دکتر تعیین کرده، پایان استراحت دستوری رو با کفش پاشنه ی شش سانت و قر کمر، جشن می گیریم، انشالا که اخر شبش بیمارستان و با پمپ درد محشور نباشم.🤓
about 1 month ago
5
55
0
۱/ دوران نقاهتم مصادف شد با رفتن دخترک، چون توان برخاستن و اجازه ی نشستن نداشتم خودم خواستم کسی نیاد عیادتم، چون اگه کوید یا انفولانزا بگیرم، نمیتونم سرفه کنم و به فنا میرم. روحم از این تنهایی عمیقا نفس کشید، شب ها دو ساعتی این مرد رو میبینم و گپ میزنیم و مجددا فردا تمام روز تنهایی و خلوت.
about 1 month ago
10
74
0
ایرانی هم از مراسم عاشورا و غذاهای نذریش نمیگذره و هم هالووین رو باشکوه تر از خود خارجی ها برگزار میکنه، اینه که یه سره یه مراسم با تِم فلان و بهمان در مهمونی هاشون هست، چشم بهم بزنی کریسمسه و بابا نوئل میاد و پشت بندش عید نوروز و هفت سین و شوعاف هاش. نکن هموطن، اخر تسمه تایم پاره می کنی!
about 1 month ago
4
34
0
دارم رها کردن رو تمرین می کنم، بالونِ زندگیم رو سبک می کنم تا راحت تر اوج بگیرم، خسته ام از سالها حمل و به دوش کشیدن بارهای اضافه. این مقارن شدن همزمانِ ناامیدی از اطرافیان؛ شاید حکمتی داره. هر چه که هست تجربه ی تازه اییه اونهم در اوج ضعف و ناتوانی جسمانی، شاید باید اتفاق میافتادن تا چشمهام باز بشه./
about 2 months ago
3
56
2
تنهاییِ دلچسبِ مدام./
about 2 months ago
9
74
0
امروز دختر خاله ام اومد پیشم، برام سوپ و غذای خوشمزه اورد، غذاهاش طعم بهشت میده، خیلی مهربون و شاد و پرانرژیه. همیشه روزهای سخت کنارمه و نذاشته احساس کنم تنها خواهرم بی معرفت و خواهر دیگرم زیر خروارها خاکه. بعضی بودن ها هستن به جبران تمام نبودن ها، زندگی همیشه در این مورد در حقم سخاوتمند بوده./
about 2 months ago
4
53
0
فراموشکار نباشیم؛ برند میهن با نام های زیر هم محصولاتش رو میفروشه، تحریم یادمون نره دوستان./
add a skeleton here at some point
about 2 months ago
1
33
1
چهارتاییِ این ماه عجیب.
about 2 months ago
8
60
0
گمان می کنم به دلیل مهاجرت گسترده ی پزشک ها؛ ظرفیت پذیرش دانشگاه ها رو بالا بردن، چون صحبتش بوده از پارسال، دور و بری های من همه پزشکی قبول شدن اونهم سراسری، یکی از این بچه ها طفلک؛ حتی ظاهر نرمالی نداره و دانشگاه سراسری پزشکی قبول شده، خدا رحم کنه به این مملکت./
about 2 months ago
0
29
0
دلم برای ورزش، پیاده روی در جنگل و رانندگی لک زده، واقعا چه نعمت های به ظاهر ساده ای داریم و قدر نمی دونیم. هوا هم انقدر خنک و روحنوازه که عذاب استراحت مطلق رو دو برابر می کنه./
about 2 months ago
5
41
0
معلقم، بين زمين و آسمون، گنگ و گیج و ناامید./
about 2 months ago
0
36
0
ديشب خواب ديدم جنگ شده و اسرائيلي ها اومدن زن ها رو به اسارت ببرن، قيافه هاشون شبيه طالبان بود، مضطرب توي صف بودم كه نوبتم بشه و یهو اونی که اسم مینوشت گفت این جراحی کرده و به درد نمیخوره! من اشک شوق میریختم که راست میگه ده روزه جراحی کردم و چهار نعل از صحنه گریختم! ای بختت خاوری با خواب دیدنت!:))))
about 2 months ago
4
60
0
زیباییِ محض.
add a skeleton here at some point
about 2 months ago
1
36
0
به بعضی هاتون غبطه می خورم که راحت و رها و عریان می نویسید از زندگی و احساساتتون، مهم نیست اینجا قفل نداره، می خوام رها تر باشم در نوشتن چون اینجا رو دوست دارم، چون خوشبختانه هنوز مثل اینستا و توییتر مسموم و کثافت نشده./
about 2 months ago
0
60
0
ده روز جهنمی هم گذشت، درد و اسپاسم کورکننده؛ درد جانکاه در هر پوزیشنی که بخوای دراز بکشی، حتی زمان نفس کشیدن! خیلی بد بود دوستان، یه جمله ی کلیشه ای میخوام بگم که قطعا زیاد خوندید و شنیدید؛ حتی پشت نیسان آبی زیاد به چشمتون خورده اما حقیقتِ محض زندگیه: «سلامتی بالاترین نعمته»./
about 2 months ago
0
58
0
بخیه هام رو کشیدم و کمی بهترم، تازه یک هفته گذشت! سه هفته ی دیگه باید استراحت مطلق داشته باشم و در حد غذا خوردن و دستشویی رفتن از جام بلند شم. صبح سوپ گذاشتم و همونو کل روز میخورم، پرستار مامان غذا فرستاد و این مرد دست پختش رو دوست نداره! گفتم دیگه زحمت نکش، به مامان و بابا برسی کافیه.
2 months ago
0
57
0
پسرک پزشکی قبولی شد، سراسری! 🥹
2 months ago
0
53
0
نتايج كنكور اعلام شده و سايت سنجش بالا نمياد، خواهرزاده ي اين مرد منزل ماست و منتظر اعلام نتایج، مامان و باباش فعلا ايران نيستن و بچه چند روزی پیش ماست. تا صبح يا بخيه هام باز ميشه يا از زور اين استرس و درد ناشی از اون ميميرم!!!
2 months ago
0
38
0
بیمارستان که بودم پمپ درد خیلی به کاهش دردم کمک میکرد، دکمه رو که فشار میدادم چند دقیقه بعد دردم کم میشد، انگار روح از بدنم میرفت و مثل پر سبک میشدم، گنگ، معلق و فارغ از زمان. با خودم فکر میکردم تجربه ی مواد و دراگ هم این شکلیه یا اصلا ربطی بهم ندارن؟! حس خوشایندی نبود، انگار ارامشش فیک و عاریه بود.
2 months ago
15
69
0
بالاتر از سلامتی و روی پاهای خودت ایستادن؛ هیچ نعمتی نیست بچه ها. این روزها که قادر نیستم تنهایی یه لیوان اب بردارم؛ قدر سلامتی رو بیشتر میدونم، وقتی ناتوان و محتاج میشی دیگه هیچی به چشمت نمیاد، تازه سه روز گذشته و یک ماه اوضاعم همینه./
2 months ago
0
51
0
جراحي انجام شد و دردش فراتر از توانه، اونهم با ٢٤ ساعت ناشتايي تا اين لحظه!
2 months ago
0
59
2
یک شنبه ی آینده جراحی میکنم، دو روز بعد از جراحیم دخترک میره تهران چون دانشگاهش شروع میشه، به مامان اینا نگفتم که نگران نشن، گفتم چند روز با دوستم میرم سفر.رسما تنهام تا شب این مرد بیاد، دکتر ده روز استراحت مطلق داده و نمیدونم چطور از پس خودم بر بیام. بی کسی من این شکلیه، با بودن همه؛ همیشه تنهام.
2 months ago
41
78
0
به نظرتون کارهای روزانه ای مثل صحبت کردن، غذا خوردن و نوشیدن هم ممکنه دچار مشکل بشن؟ اگر این اتفاق رخ داد؛ باید به چه متخصصی برای دریافت نظر تخصصی و رفع مشکل مراجعه کنیم؟ در این کانال یوتیوب میتونید جواب این سوالها رو پیدا کنید. پیشنهاد میکنم این ویدیو رو ببینید دوستان./
youtu.be/hOVYFF7gNZY?...
loading . . .
اپیزود صفر: معرفی کانال
YouTube video by Zahra Ghayoumi
https://youtu.be/hOVYFF7gNZY?si=Ud33Rh9dA1kDsvf0
3 months ago
0
36
0
نه ناخون هامون رو ژلیش کنیم و نه استامینوفن بخوریم؟! مگه میشه. وا.
3 months ago
2
40
0
امروز تولد مامان بود، بعد هفت ماه که از اون حادثه و شرایط سختش میگذره، امروز شاد بود کنار خواهرزاده هاش، پر از شور زندگیه، موقع شمع فوت کردن گفت آرزوم اینه واکر رو کنار بذارم و دوباره با پای خودم برم بیرون، بعدم به من نگاه کرد، انگار من قدرت اینو دارم آرزوشو برآورده کنم. مامان قشنگم با آرزوی محالش./
3 months ago
13
73
0
چه سال پر باران غریبی چه اندوه دست و دلبازی ...
3 months ago
1
49
0
Load more
feeds!
log in