میان طوفان درد که چون سایهای سنگین بر وجودم گسترده بود،گام نهادم.در تاریکی سرگردان،که هرگام چون باری جانفرسا بردوشم مینهاد.اکنون،از دل همان سیاهی،نوری برخاسته ومرا تسخیر میکند،باچشمانی که به تیرگی عادت کرده،عظمت کوچکترین لذت رادرمیابم،ازآن سرشار شوم،گویی هرلحظه نور،پاسخ به هزاران زمستان بیپایان است.
9 months ago